اجتماعی

تبعید پربرکتی که مایه «وحدت» شد؛ رهبر انقلاب برای رساندن کدام بانوی ایرانشهری به بیمارستان داوطلب شدند؟

تبعید پربرکتی که مایه «وحدت» شد؛ رهبر انقلاب برای رساندن کدام بانوی ایرانشهری به بیمارستان داوطلب شدند؟

تا قبل از اینکه آقا به ایرانشهر تشریف بیاورند،مردم شیعه و سنی هرکدام برای خودشان زندگی می‌کردند و کاری به کار هم نداشتند. اما محبت‌های آقا،پیشقدم شدن‌شان برای برقراری ارتباط با علمای اهل سنت و کمک‌رسانی بدون تبعیض‌شان به مردمان شیعه و سنی در سیل ایرانشهر،اختلاف و دودستگی میان شیعیان و اهل سنت را از بین برد و باعث شد دوباره مثل اعضای یک خانواده دور هم جمع شویم.

«تا قبل از اینکه آقا به ایرانشهر تشریف بیاورند، مردم شیعه و سنی هرکدام برای خودشان زندگی می‌کردند و کاری به کار هم نداشتند. اهل سنت به مسجد شیعیان نمی‌رفتند و شیعیان هم سراغی از مساجد اهل سنت نمی‌گرفتند. اما محبت‌های آقا، پیشقدم شدن‌شان برای برقراری ارتباط با علمای اهل سنت ایرانشهر و از همه مهم‌تر، امدادرسانی داوطلبانه‌شان به سیل‌زدگان ایرانشهری و کمک‌های بدون تبعیض‌شان به مردمان شیعه و سنی، هرچه اختلاف و دودستگی میان شیعیان و اهل سنت ایرانشهر را از بین برد و باعث شد دوباره مثل اعضای یک خانواده دور هم جمع شویم. بعد از آن و تا همین امروز، هم شیعیان در مراسم و برنامه‌های مذهبی اهل سنت شرکت می‌کنند، هم برادران اهل سنت به مراسم مذهبی شیعیان می‌آیند. طبق ابتکار آقا در پایه‌گذاری هفته وحدت، جشن میلاد پیامبر(ص) را هم با هم جشن می‌گیریم.»

رهبر معظم انقلاب و همراهان در دوران تبعید در ایرانشهر

از موسپیدکرده‌های ایرانشهری که درباره روحانی تبعیدی در سال‌های ۵۶ و ۵۷ بپرسی، با همین جملات از او و تاثیر حضورش یاد می‌کنند. گردانندگان ساواک و شهربانی خیال کرده بودند تبعید روحانی دردسرساز و انقلابی شیعه به شهری که اغلب ساکنانش اهل سنت هستند، چنان او را تحت فشار قرار خواهد داد که عطای هرچه مبارزه سیاسی است، به لقایش خواهد بخشید. برای «سید علی خامنه‌ای» که پیش و بیش از هر چیز دلش برای کرامت انسان‌ها می‌تپید اما آن اقامت اجباری در شهر غریب، فرصتی بی‌نظیر شد برای یک تبلیغ متفاوت. او که قبل از هر کاری، درِ قلب‌های اهالی ایرانشهر و روستاها و شهرهای اطرافش را زده بود، در مدتی کوتاه چنان با محبت بی‌ریایش در دل مردمان سنی و شیعه آن دیار نفوذ کرد که شد یکی از خودشان. نامه‌های محرمانه ساواک درباره نقش موثر شیخ خامنه‌ای در کمک‌رسانی به سیل‌زدگان ایرانشهر در تابستان سال ۵۷، شاهدی است بر اینکه او در حصار تبعید گرفتار نشد بلکه با سلاح محبت، بر تنگنای تبعید چیره شد و با کاشتن بذر عشق انقلاب در دل مردمان سنی و شیعه ایرانشهر، نقشه‌های عوامل رژیم پهلوی را نقشه بر آب کرد. ردّ آن ارتباط عمیق عاطفی را بعد از ۴۵ سال، همچنان می‌توان میان آیت‌الله خامنه‌ای و اهالی ایرانشهر گرفت. شاهدش، دیدار اخیر مردم سیستان و بلوچستان با رهبر انقلاب و ذکر خیر ایشان از خاطرات شیرین مراوده با علمای اهل سنت و مردم خونگرم سیستان و بلوچستان در دوران تبعید در ایرانشهر.

هفته وحدت که درواقع سوغات تبعید مقام معظم رهبری به ایرانشهر است، بهانه مغتنمی است برای بازخوانی خاطرات دو شاهد عینی از آن تبعید خاطره‌انگیز…

مقام معظم رهبری در دوران تبعید در ایرانشهر

آقایان! جای ما در همین خانه است

ساواک، اول داستان را درست حدس زده بود. زندگی در یک شهر غریب با اکثریت اهل تسنن، برای یک روحانی فعال شیعه، اصلا کار ساده‌ای نبود. اختناق سیاسی اواخر عمر رژیم پهلوی هم، کار خودش را کرده بود و جو سنگینی علیه مهمان غریبه در ایرانشهر ایجاد شده بود. اما شیخ شیعه تبعیدی خیلی زودتر از آنچه تصور می‌شد، گرد و غبار راه را از لباس‌هایش تکاند و در همان فضای سنگین، شروع به مراوده با بزرگان ایرانشهر کرد. «بَزمان»، در ۱۰۰ کیلومتری ایرانشهر، اولین شهری بود که او در دوران تبعید برای ارتباط با مردم به آن سفر کرد. «احمد بامِری» ۵۸ ساله، یکی از اهالی بزمان، می‌شود راوی خاطرات آن دیدارهای دلپذیر و می‌گوید: «آقا که به ایرانشهر تبعید شدند، من یک نوجوان ۱۴ ساله بودم. ایشان برای ارتباط با مردم محل تبعیدشان، در قدم اول به شهر بزمان، آمدند و آنجا هم، سراغ خانه پدری من، یعنی خانه «رودین خان بامری» را گرفتند که همیشه محل مراجعه روحانیونی بود که در ایام محرم و ماه رمضان برای تبلیغ به منطقه می‌آمدند. آن روز، آقا به‌اتفاق تعدادی از آقایان ازجمله آقای «معین الغربا» که روحانی منطقه بود و در زاهدان سکونت داشت، به بزمان آمدند و درِ خانه پدرم را زدند.

«احمد بامری»

من در را باز کردم. آقای معین الغربا که سراغ پدرم را گرفتند، داخل رفتم و به پدرم گفتم: بابا! تعدادی از «شیخ» ها آمده‌اند. پدرم گفت: بگو بفرمایند داخل. درِ این خانه همیشه به روی آقایان روحانی باز است. برگشتم و پیغام پدرم را رساندم اما این بار خود آقا گفتند: بچه جان! بگو پدرت بیاید. ما از آن روحانیون نیستیم! آقا انگار می‌خواستند اول ببینند پدرم در آن شرایط حساس سیاسی، تمایل دارد با ایشان که یک روحانی تبعیدی محسوب می‌شدند، تعامل داشته‌باشد یا خیر. برگشتم داخل و به پدرم گفتم: داخل نمی‌آیند. پدرم دم در آمد و تا آقا را دید، گفت: سید جان! قربان جدت شوم. شما عمامه پیغمبر بر سرتان است. چرا داخل نمی‌آیید؟ آقا گفتند: شما نمی‌ترسید که تعدادی از روحانیونی که فعالیت سیاسی دارند، به خانه‌تان بیایند؟ پدرم در جواب گفت: من حاضرم خونم در راه امام حسین(ع) ریخته‌شود. آقا دست روی شانه پدرم گذاشتند و خطاب به همراهانشان گفتند: آقایان! جای ما در همین خانه است.»

«رودین خان بامری»، ایستاده، نفر اول از سمت راست/ «احمد بامری»، ایستاده، نفر اول از سمت چپ(نوجوان گوشه تصویر)

اگر در روز پیروزی شما، من کشته شده‌بودم، یک خیابان به اسمم نامگذاری کنید

«آن روز آقا نماز را در مسجد همان محدوده خواندند و ناهار هم در منزل ما ماندند. ساعت حدود 3 بعدازظهر که عزم رفتن کردند، پدرم گفت: نمی‌گذارم بروید. این رسم ما نیست. مهمان باید یکی دو روزی بماند و ما ببریمش برای سیر و سیاحت در این محدوده و از او پذیرایی کنیم. آقا گفتند: باید به ایرانشهر برگردیم چون سر ساعت 5 باید در شهربانی باشم و اعلام حضور کنم. پدرم پرسید: چرا؟ جریان چیست؟ تازه آن موقع بود که ما متوجه شدیم آقا به ایرانشهر تبعید شده‌اند.» منتظرم از واکنش رودین خان بدانم وقتی از راز آن روحانی تبعیدی خبردار شد که احمد آقا لبخندبرلب می‌گوید: «پدرم تا از شرایط آقا باخبر شد، گفت: سید جان! بگویید چه کسی شما را اذیت می‌کند؟ رییس شهربانی؟ مسؤول ساواک یا رییس ژاندارمری؟ هرکسی باشد، حاضرم با اسلحه‌ام بزنمش! آقا گفتند: «نه آقای رودین خان. همه این‌ها یک روز می‌آیند سمت ما.»

آن روز وقتی آقا جدیت پدرم را در دفاع از یک روحانی مخالف حکومت دیدند، گفتند: «این حرف‌ها و کارها، برای شما خطر دارد. می‌کشند شما را…» پدرم با لبخند گفت: اگر یک روز شما پیروز شدید و من کشته شده بودم، یک خیابان را به اسمم نامگذاری کنید. این خاطره در ذهن آقا باقی مانده بود. بعد از پیروزی انقلاب، هر وقت به تهران و ملاقات آقا می‌آمدیم، ایشان تا پدرم را می‌دیدند، با خنده و به مزاح می‌گفتند: «رودین خان! هنوز شهید نشده‌ای که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟…»

مقام معظم رهبری در دوران تبعید در ایرانشهر

مِهر آقا حسابی به دل پدرم نشسته بود. اینطور بود که فردای همان روز من و پدر و برادر کوچک‌ترم راهی ایرانشهر شدیم و به خانه آقا رفتیم. آن روز، برخورد جالبی میان ما و استوار «میر کازِهی»، نگهبان دم در خانه آقا پیش آمد. تا خواستیم به سمت خانه آقا برویم، استوار راه پدرم را سد کرد و گفت: کجا؟ پدرم گفت: می‌رویم دیدار سید. گفت: نمی‌گذارم. جر و بحثشان که بالا گرفت و با هم درگیر شدند، آقا در خانه را باز کردند و تا ما را دیدند، به استوار میرکازهی گفتند: بگذارید بیایند داخل. او در جواب گفت: آقا من باید حافظ جان شما باشم. آقا گفتند: شما اگر ما را نکشید، این‌ها نمی‌کشند… از همان موقع، یکی از برنامه‌های دائمی آقا، حضور در بزمان شد. برادر بزرگترم، عبدالمجید، یکی از جوانان انقلابی بزمان بود که به خاطر فعالیت‌هایش، فراری شده و تحت تعقیب بود. او هم تا از حضور آقا در ایرانشهر باخبر شد، به جمع یاران ایشان ملحق شد و دیگر مدام در کنارشان بود. هر وقت آقا به بزمان می‌آمدند، پدرم و عبدالمجید ایشان را به نقاط مختلف شهر می‌بردند تا با مردم آشنا شوند.»

سند ساواک درباره موفقیت شیخ خامنه ای در برقراری ارتباط با مردم ایرانشهر

دخترعمو ناخوش‌احوال باشد و من راحت به خانه‌ام بروم؟

احمد بامری نوجوان که آن روزها عضو افتخاری و ساکت جلسات پدر و همشهری‌هایش با آیت‌الله خامنه‌ای بود، خوب به خاطر دارد که با محبت‌های شیخ تبعیدی، یخ رابطه او و مردمان ایرانشهر کم‌کم آب می‌شد و او به عضوی از خانواده آنها تبدیل می‌شد. انگار خاطره شیرینی در ذهن احمد آقا جرقه زده باشد، مکثی می‌کند و با لبخند می‌گوید: «مادر من، سادات بود و به همین خاطر، آقا از ایشان با عبارت «دختر عمو» یاد می‌کردند. یک‌بار که آقا برای دیدار و گفت‌وگو با مردم به بزمان آمده‌بودند، برادرم شب ایشان را به منزلمان آورد و برای شام نگه‌شان داشت. از قضا آن شب مادرم ناخوش‌احوال بود و برادرم برای رسیدگی به ایشان، مرتب از اتاق مهمان بیرون می‌آمد. آقا که متوجه شدند اتفاقی افتاده، گفتند: آقا مجید! جریان چیست؟ برادرم گفت: اول شام بخوریم، بعد عرض می‌کنم. آقا گفتند: نه. اول بگو چه اتفاقی افتاده. وقتی برادرم گفت: مادرم بیمار است، آقا گفتند: چرا زودتر نگفتی؟

خودروی مقام معظم رهبری در دوران تبعید

آن روزها امکانات در بزمان و تمام آن محدوده، بسیار کم بود. نه برق نداشتیم و نه ماشین پیدا می‌شد. آن شب، آقا کمک کردند مادرم را با ماشین خودشان به درمانگاه بردند. آنجا هم، خودشان رفتند تمام کارهای پذیرش و… را انجام دادند و بعد هم با دکتر صحبت کردند. هرچه برادرم گفت: آقا شما به منزل بروید، قبول نکردند و گفتند: «تا از وضعیت سلامت دختر عمو مطلع نشوم، نمی‌روم.» دست آخر هم، مادرم را از درمانگاه به خانه برگرداندند.»

«عبدالغنی دامنی»

آقا سلیقه کتابخوانی‌ام را تایید کردند، دوست شدیم

دیدار با علما و خانواده‌های شیعه در بزمان، اولین مرحله از برنامه آیت‌الله خامنه‌ای برای برقراری ارتباط با مردم ایرانشهر بود. ارتباط با علمای اهل سنت و مردمان باصفای مناطق سنی‌نشین، حرکت مهم بعدی بود که این جورچین محبت را تکمیل می‌کرد. «عبدالغنی دامِنی»، یکی از جوانان تحصیلکرده اهل سنت آن روزهای ایرانشهر، دیگر شاهد عینی دوران تبعید رهبر معظم انقلاب است که با خاطراتش، تصویر ذهنی ما را از آن روزها کامل می‌کند. او که اولین بار به صورت کاملا اتفاقی با مهمان خاص ایرانشهر دیدار کرد، درباره آن ماجرا اینطور می‌گوید: «من با انجمن اسلامی آیت‌الله «کفعمی» زاهدان که علما در آن رفت‌وآمد داشتند و اعلامیه‌های امام(ره) به آنجا می‌رسید، ارتباط داشتم و در آن مرکز فعالیت ادبی و سیاسی می‌کردم. از طریق همین انجمن هم مطلع شدم آقا و چند نفر دیگر به ایرانشهر تبعید شده‌اند. از همان موقع مشتاق بودم به ایرانشهر بروم و با ایشان دیدار کنم. اما جا و مکان دقیقشان را نمی‌دانستم و با توجه به جو سیاسی خاص آن روزها، احتیاط می‌کردم و نمی‌توانستم در این زمینه به‌صورت علنی پرس‌وجو کنم. اما یک روز که به ایرانشهر رفته‌بودم تا از آنجا به زادگاهم، «محمدآباد»(«محمدان» فعلی) بروم، موقع گذر از چهارراه «نور»، چند نفر روحانی که نزدیک باجه تلفن نشسته و منتظر بودند نوبتشان برسد، توجهم را جلب کردند. حدس زدم این آقایان، همان افرادی هستند که دنبالشان می‌گشتم. به بهانه تلفن کردن به آن‌ها نزدیک شدم و سر صحبت را با حضرت آقا باز کردم. این اولین دیدار ما بود که خیلی اتفاقی پیش آمد.»

اما در آن دیدار تصادفی و غیررسمی، میان راوی ما و آیت‌الله خامنه‌ای چه گذشت؟ می‌پرسم و استاد دامنی، استاد سابق دانشگاه در جواب می‌گوید: «آن روزها ۲۲، ۲۳ ساله بودم و تازه از دانشسرای عالی(تربیت معلم) زاهدان در رشته ادبیات فارسی فارغ‌التحصیل شده‌بودم. در همان دیدار و مکالمه کوتاه، آقا از درس و مطالعاتم پرسیدند و وقتی شنیدند فارغ‌التحصیل دانشگاه هستم، خوشحال شدند. بعد سؤال کردند: چه کتاب‌هایی می‌خوانی؟ وقتی گفتم کتاب‌های دکتر علی شریعتی را می‌خوانم، بیشتر خوشحال شدند و گفتند: مادر من، «تفسیر نوین» محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی را خیلی دوست دارند، تفسیر خوبی است. در ادامه از پدرم پرسیدند. گفتم: پدرم، روحانی و درواقع، «مولوی» هستند و در محمدآباد سکونت و فعالیت دارند. آقا گفتند: اگر ما به محمدآباد بیاییم، مشکلی پیش نمی‌آید؟ گفتم: نه. شما مهمان ما خواهید بود و قدمتان روی چشم است.»

آیت الله خامنه ای در کنار گروهی از مردم ایرانشهر در دوران تبعید

اختلاف‌افکنی بدخواهان میان شیعه و سنی، غصه همیشگی آقا

بالاخره پای روحانی تبعیدی داستان ما به مناطق سنی‌نشین ایرانشهر هم رسید. عبدالغنی دامنی دستمان را می‌گیرد و می‌برد به آن روز و می‌گوید: «آقا به سد «بمپور» رفته‌بودند که تصمیم گرفتند سری هم به محمدآباد که در یک دو کیلومتری سد است، بزنند. آنجا در محمدآباد براساس اطلاعاتی که از من گرفته بودند، سراغ خانه پدرم، مولوی «عبدالغفور دامنی» را گرفته و به خانه ما رفته بودند. پدرم از آقا استقبال و پذیرایی کرده بودند و خیلی زود سر صحبت‌شان با ایشان درباره مسائل جهان اسلام مخصوصاً هندوستان باز شده بود. شاید بپرسید چرا هند؟ به این دلیل که پدرم در هندوستان تحصیل کرده بود و از این کشور شناخت داشت، آقا هم در این زمینه کتاب نوشته بودند. اینطور بود که در آن دیدار کوتاه، درباره مبارزه علمای هندوستان علیه استعمار انگلیس به بحث و تبادل‌نظر پرداخته بودند.

آقا به خانه ما آمدند اما از بد حادثه، آن روز من برای کاری به زاهدان رفته‌بودم و نتوانستم از ایشان میزبانی کنم. اتفاقا آقا سراغ مرا گرفته و متوجه شده بودند در خانه نیستم. وقتی برگشتم و پدرم ماجرا را تعریف کرد، تصمیم گرفتم به دیدار آقا بروم. به ایرانشهر رفتم و منزل آقا را پیدا کردم. خود آقا در را برایم باز کردند و به داخل خانه دعوتم کردند. آن روز آقا با چای و شیرینی از من پذیرایی کردند و وقتی سر صحبت باز شد، ایشان از کتاب‌هایی که علیه اهل سنت و شیعه نوشته‌می‌شد، اظهار نگرانی کردند و گفتند رژیم هم به این اختلافات دامن می‌زند. من گفتم: دشمن اصلی ما، استکبار جهانی و صهیونیسم بین‌الملل است و آن‌ها هم شیعه و سنی سرشان نمی‌شود و برایشان فرقی نمی‌کند. حضرت آقا از این صحبت من خیلی استقبال کردند و خوشحال شدند و گفتند: اینجا بمان تا با هم علیه رژیم مبارزه کنیم.»

دیدار عبدالغنی دامنی با رهبر انقلاب در سفر ایشان به استان سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۸۱

استاد دامنی مکثی می‌کند و بعد، لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «حضور آقا در محمدآباد، شروع ارتباطات‌شان با اهل سنت ایرانشهر بود. آقا به دیدار علما و ریش‌سفیدان اهل سنت رفتند، آن‌ها هم از ایشان استقبال کردند و هر روز این ارتباطات و مهر و محبت میان آن‌ها بیشتر شد، طوری که دیگر مردم ایشان را از خودشان می‌دانستند. و این درست برخلاف خواست رژیم بود که فکر می‌کرد تبعید آقا به یک منطقه سنی‌نشین به تشدید اختلافات و چنددستگی‌ها منجر می‌شود. حضرت آقا وقتی در سال ۶۴ و در زمان ریاست جمهوری‌شان به سیستان و بلوچستان آمدند، از آن مقطع یاد کردند و گفتند: زمانی که خبری از اتحاد شیعه و سنی نبود، ما با علمای اهل سنت این استان ازجمله مولوی دامِنی، وحدت عملی داشتیم.»

*روایت رهبر معظم انقلاب از امدادرسانی به مردم سیل زده ایرانشهر در سال ۱۳۵۷

سیل تابستانی، تردیدهای اهالی ایرانشهر را شست…

«ما در ایرانشهر، غریب محض بودیم. چند ماه آنجا زندگی می‌کردیم، می‌رفتیم و می‌آمدیم اما نه کسی با ما گرم می‌گرفت، نه کسی به ما سلام می‌کرد. تا اینکه در ایرانشهر سیل آمد…» این، بخشی از روایت آیت‌الله خامنه‌ای از دوران تبعیدشان در ایرانشهر است. اصلا بدون اشاره به ماجرای سیل عجیب تابستانی سال ۵۷ در ایرانشهر، قصه تبعید ایشان، ناقص خواهد بود. در میان شور و شوق برای برگزاری جشن مبعث پیامبر اکرم(ص) در مسجد آل رسول(ص) در آن روز گرم وسط تیر ماه، مردم ایرانشهر انتظار هر مهمان ناخوانده‌ای را داشتند جز سیل. اما سیل مهیبی آمد و نه فقط شادی جشن که همه دار و ندار مردمان مظلوم آن دیار را با خود برد. هرچه از زمان سیل می‌گذشت، خبری از ورود مسؤولان استانی و کشوری و امدادرسانی نیروهای رسمی نمی‌شد و مردم بی سر پناه و گرسنه، در سرزمینی فراموش‌شده، تنها مانده بودند.

در میانه آن بی‌خبری و بی‌پناهی، تنها کسی که آستین‌های همتش را برای کمک‌رسانی به سیل‌زدگان بالا زد، همان شیخ تبعیدی بود که اوایل حضورش در ایرانشهر، مردم حتی از سلام کردن به او هم امتناع می‌کردند. اینطور بود که همان سیل ویرانگری که داغ به دل مردم گذاشته بود، با محبت‌های خالصانه آن سید غریبه، به نعمت تبدیل شد و تردیدهای اهالی ایرانشهر را برای باز کردن درِ قلب‌هایشان به روی او شست و از بین برد.

حضور آیت الله خامنه ای در استان سیستان و بلوچستان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

مقام معظم رهبری سال ها بعد، وضعیت آن روزهای ایرانشهر سیل‌زده را اینطور روایت کردند: «آن زمانی که بنده در ایرانشهر تبعید بودم، به مناسبتهای مختلف، با مسؤولان ارتباط پیدا می‌کردیم. آن وقت به بنده گفتند که یک معاونِ استاندار تا حالا به ایرانشهر نیامده است! در سال ۵۷ در ایرانشهر سیل آمد و هشتاد درصد شهر قطعاً خراب شد؛ یعنی من یک به یک تمام مناطق شهر را با پای خودم رفتم و دیدم. پنجاه روز ما امداد و پشتیبانی می‌کردیم. یک نفر از مرکز که هیچ، از زاهدان هم یک نفر آدم برجسته‌ متشخص به ایرانشهر نیامد که بگوید چه خبر است این‌جا! به صورت ظاهری هدایایی به وسیله‌ «شیر و خورشید» فرستادند که اولاً اگر به دست مردم می‌رسید، یک‌دهم نیازهایی که مردم داشتند و یک‌دهم آنچه که ما تبعیدیها برای مردم فراهم کرده بودیم، نمی‌شد؛ ثانیاً همان را هم نمی‌دادند و از آن هدایای ناچیز، مبالغی هم برای خودشان لازم داشتند تا بخورند.»

احمد بامری هم که در عرصه کمک‌رسانی به سیل‌زدگان ایرانشهری مشارکت داشت، درباره مشاهداتش از مصائب آن سیل کم‌سابقه تابستانی می‌گوید: «وقتی برای کمک‌رسانی به ایرانشهر رسیدیم، همه‌جا را آب گرفته بود. ارتفاع آب در خیابان‌ها به حدود یک متر می‌رسید و بسیاری از خانه‌ها که اغلب خشت و گلی بودند، تخریب شده بود. در یک جمله می‌توانم بگویم سیل، همه‌چیز را با خود برده بود و مردم حتی لباسی برای پوشیدن نداشتند. اما وسط آنهمه مصیبت، یک خبر خوب شنیدیم و آن، خبر میدان‌داری آقا برای امدادرسانی به سیل‌زدگان بود. آقا، مسجد آل رسول(ص) را به مرکز پشتیبانی و کمک به مردم سیل‌زده تعیین کرده بودند و همزمان با فعالیت‌های محلی، از دوستان‌شان در مشهد و یزد درخواست کمک فوری برای سیل‌زدگان کرده بودند. با همین تدبیر آقا هم بود که گره‌ها یکی‌یکی باز شد و با رسیدن کامیون‌های حاوی نان و خرما و پنیر و… به ایرانشهر، غبار مصیبت کمی از روی چهره مردم پاک شد.»

آقا بین شیعه و سنی تبعیض قائل نشد، همه عاشقش شدند

۴۵ سال از تبعید پرماجرای رهبر معظم انقلاب به ایرانشهر می‌گذرد و حالا هر وقت ایشان از «وحدت» و «تبلیغ با روحیه جهادی» می‌گویند، درواقع از یک راهِ رفته و تجربه عملی حکایت می‌کنند. همه آنهایی که سیل مصیبت‌بار تیر ماه ۵۷ در ایرانشهر را به خاطر دارند، شهادت می‌دهند که اگر روحیه جهادی و همت آقا برای رسیدگی به وضعیت سیل‌زدگان نبود، ابعاد آن بلای طبیعی، بسیار گسترده‌تر و غم‌انگیزتر می‌شد. حالا سال‌ها از آن تجربه سخت اما شیرین می‌گذرد و در تمام این دوران، داشتن روحیه جهادی، توصیه همیشگی رهبری به دغدغه‌مندانی است که قدم در راه تبلیغ دین گذاشته‌اند. مثل دیدار اخیرشان با مبلغین و طلاب حوزه‌های علمیه که باز هم این نکته را برجسته کرده و فرمودند: «در تبلیغ، روحیه جهادی، لازم است. اگر در همه کارها روحیه جهادی باشد، کار، پیشرفتِ مضاعف می‌کند امّا اینجا تبلیغ بدون روحیهٔ جهادی، روح لازم را ندارد. اگر روحیه جهادی نباشد، اوّلاً انسان گاهی صحنه را غلط می‌بیند، [ثانیاً] گاهی در رفتار، غلط عمل می‌کند. [اما] وقتی که حالت جهادی باشد، غالباً درست می‌بیند و همیشه خوب عمل می‌کند.»

احمد آقا، شاهد عینی اتفاقات دوران تبعید مقام معظم رهبری در ایرانشهر هم، دست می‌گذارد روی همین روحیه مهمان خاص آن روزهایشان و می‌گوید: «در روزهای اول بعد از سیل، آقا خودشان عبا روی دوش می‌انداختند و شخصاً برای سرشماری به خانه‌ها و کپرهای سیل‌زده می‌رفتند. با این شیوه، فهرست نیازهای مردم تهیه می‌شد و بر اساس همان فهرست هم، مواد خوراکی بین خانوارها توزیع می‌شد. بالاخره روحیه جهادی آقا، کار خودش را کرد و ایرانشهر سیل‌زده، از غربت درآمد. خبر سیل که در سراسر کشور پخش شد، تعداد زیادی از دانشجویان از مشهد و کرمان به ایرانشهر آمدند تا در کار توزیع کمک‌ها در میان سیل‌زدگان به آقا و یارانشان کمک کنند. آن روزها باید بودید و می‌دیدید مردم ایرانشهر؛ چه شیعه و چه سنی، چطور جذب آقا شده بودند. همه در عمل می‌دیدند آقا در کمک‌رسانی به مردم، تبعیض قائل نمی‌شوند و هر چیزی که از یزد و مشهد و کرمان می‌رسد، به‌طور مساوی میان مردم اهل سنت و مردم شیعه توزیع می‌کنند. همین کمک‌ها و دلسوزی‌ها باعث شد ایشان محبوبیت خاصی در میان مردم پیدا کنند.»

یکی از دیدارهای علمای شیعه و اهل سنت استان سیستان و بلوچستان با رهبر انقلاب

وقتی ساواک، حضور موثر آیت الله خامنه‌ای در امدادرسانی سیل ایرانشهر را تایید کرد

«آقا آنقدر به مردم ایرانشهر علاقه پیدا کرده‌بودند که می‌گفتند: من از ایرانشهر هستم و ایرانشهر از من است. گهگاه هم می‌گفتند: اگر در زمان تبعید، اتفاقی برای من افتاد، مرا در همین ایرانشهر دفن کنید.» احمد بامری در بخش پایانی روایتش، تابلوی زیبای دیگری از روزهای تبعید رهبر معظم انقلاب در شهر و دیارش پیش چشم‌مان قرار می‌دهد: «روزهای بعد از سیل، اوضاع طوری پیش رفت و آنقدر مراجعه مردم به آقا زیاد شد که حکومت ترسید. واقعیت این بود که همه برنامه‌هایشان به هم ریخته بود. آن‌ها آقا را به محدوده‌ای تبعید کرده‌بودند که اغلب ساکنانش از اهل سنت بودند که به خیال خودشان اسباب ناراحتی ایشان را فراهم کنند. اما حالا می‌دیدند همان مردم؛ از بزرگان قبایل و مولوی‌ها گرفته تا مردم عادی، به دوستان و طرفداران آقا تبدیل شده‌اند. البته این محبت، دوطرفه بود. آقا برای ارتباط با بسیاری از مولوی‌ها پیشقدم می‌شدند و با آن‌ها برای دوستی و اتحاد بیشتر اهل سنت و شیعه صحبت می‌کردند.»

سند ساواک درباره تاثیرگذاری کمک رسانی شیخ خامنه ای به سیل زدگان ایرانشهر

اسناد ساواک هم، شاهد محکمی است برای عمق اثرگذاری امدادرسانی های داوطلبانه مقام معظم رهبری به سیل‌زدگان ایرانشهر. در بخشی از یکی از این اسناد اینطور آمده: «… یک نفر از آخوندهای تبعیدی به نام شیخ خامنه‌ای در شهرستان ایرانشهر به سر می‌برد که به مردم کمک می‌نماید و کمک وی باعث رفع گرفتاری مردم شده و اهالی ایرانشهر اظهار می‌دارند اگر دولت لطفی بکند و دو یا سه نفر از این شیخ‌ها و آخوندها را به شهرستان ایرانشهر تبعید کند، برایشان بس است که به آنها کمک بکنند تا جبران خسارتشان بشود…»

بازدید مقام معظم رهبری از بیت دوران تبعید در سفر به ایرانشهر- سال ۱۳۸۱

خانه آیت الله خامنه ای در ایرانشهر در دوران تبعید که به موزه قرآن و عترت تبدیل شده است

آقا یادمان آوردند ما یک خانواده‌ایم

اما بدون شک، مهمترین و باارزش ترین سوغات تبعید آیت الله خامنه‌ای به ایرانشهر، «وحدت» بود. اصلا آقا با مولوی های اهل سنت قرار گذاشته بودند فاصله میان روز میلاد پیامبر اکرم(ص) به روایت شیعه و اهل سنت را به عنوان هفته وحدت جشن بگیرند اما… شرح این ماجرا از زبان مقام معظم رهبری در کتاب «داستان سیستان» نوشته «رضا امیرخانی»(یادداشت های شخصی او از همراهی با رهبر انقلاب در سفر به استان سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۸۱)، خواندنی است:

-مولوی قمرالدین! یادتان هست که من آمدم به مسجد شما؟ به شما گفتم که بین دوازده ربیع که شما جشن می‌گیرید و هفده ربیع که ما، این پنج روز، یک هفته را عید اعلان کنیم. شما هم قبول کردید. یادتان هست؟» مولوی چشمهایش را ریز می‌کند و به رهبر نگاه می کند. انگار تازه آقا را به جا آورده است. سرش را تکان می‌دهد و بلند بلند می‌گوید:

– هاوالله…هاوالله…یادمه!

آقا لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد:

– قرار گذاشتیم اما متأسفانه خورد به سیل… یادتان هست؟ بعد رو می‌کند به جمعیت که بله! من و مولوی قمرالدین از فردایش افتادیم به کمک به سیل زدگان. من از دوستانم در تهران و مشهد و سایر شهرها کمک می‌گرفتم و با کمک همین مولوی قمرالدین در ایرانشهر و نیک شهر توزیع می‌کردیم کمک ها را…

تصویری معنادار از وحدت شیعه و سنی در دیدار اخیر مردم سیستان و بلوچستان بارهبر معظم انقلاب

احمد بامری هم، حرف هایش را با همین نکته ختم می‌کند و می‌گوید: «آقا با محبت‌هایشان انگار دوباره یادمان آورده بودند که ما یک خانواده‌ایم. تا قبل از اینکه آقا به ایرانشهر تشریف بیاورند، مردم شیعه و سنی هرکدام برای خودشان زندگی می‌کردند و کاری به کار هم نداشتند. اهل سنت به مسجد شیعیان نمی‌رفتند و شیعیان هم سراغی از مساجد اهل سنت نمی‌گرفتند. اما محبت‌های آقا و شیوه رفتاری‌شان در سیل که هیچ تبعیضی میان شیعه و سنی قائل نمی‌شدند، همه این‌ها را کنار زد و باعث شد هر دو گروه در کنار هم قرار بگیرند. بعد از آن و تا همین امروز، هم ما در مراسم و برنامه‌های مذهبی اهل سنت شرکت می‌کنیم، هم آن‌ها به مراسم مذهبی ما می‌آیند. طبق ابتکار آقا در پایه‌گذاری هفته وحدت، جشن میلاد پیامبر(ص) را هم با هم جشن می‌گیریم. و همه این‌ها به برکت وجود آقا و آن تلاش‌های وحدت‌آفرینشان بوده است.»

پایان پیام/خبرگزاری فارس

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا