اجتماعی

دختر جوان، چگونه زن معتاد را غافلگیر کرد

دختر جوان، چگونه زن معتاد را غافلگیر کرد

لقمه را خیلی سریع از دست دختر جوان می گیرد. همان جا پیش چشمانش شروع می کند به خوردن. ولع معتاد، دختر را هم سر ذوق می آورد و می گوید: «خیلی مواظب خودت باش!» دست از خوردن می کشد با بغض نگاهی می کند و می گوید: «خداییش با منی؟!»

شب شده و هوا کم کم سرد می شود. دختر جوان با عجله به سمت ایستگاه مترو می دود تا آخرین قطار را از دست ندهد. ناگهان انگار دیگر همان آدم عجول قبلی نیست. زنی معتاد، پایین پله برقی کز کرده با چشمان پف آلود از نشئه گی به او نگاه می کند. با دست زانوهایش را محکم می مالد و ملتمسانه می گوید: «آبجی خسته ام به خدا، خیلی…» با خودت می گویی حق دارد دختر جوان؛ نمی شود از این التماس بی تفاوت گذشت…


یک لقمه مهربانی گاهی وقت ها بعضی ها را به زندگی بر می گرداند

چه جمله خوشمزه ای!

دختر جوان خم می شود، نیم خیز می نشیند کنار زن معتاد. لقمه غذایی که توی کیف داشته را به دستش می دهد. زن، همان جا با ولع شروع می کند به گاز زدن لقمه. طوری، غذا می خورد که معلوم می شود این لقمه برای یک گرسنه، حسابی به موقع بوده است. دختر جوان، انگار که یادش افتاده باشد خیلی دیر شده نگاه عمیقی به صورت زن می اندازد و می گوید: «مادرجون، شبت بخیر! خیلی مراقب خودت باش عزیزم؛ باشه؟» چشم زن معتاد، خیس اشک می شود و می پرسد: «خداییش با من بودی؟! این که گفتی خیلی بیشتر از غذات چسبید بهم.» حال غریبی است؛ لقمه نانی و چند کلمه محبت آمیز دل یک معتاد را حسابی شاد کرده: «پس هنوزم خدا، خدایی می کنه!» دختر جوان دوست ندارد درباره کاری که انجام داده، حرفی بزند و فقط در پاسخ به سماجت من خبرنگار می گوید: «کاری نکردم که آخه! فقط دلم خواست یه نفر امشب وقتی می خواد بخوابه، یک کم دلش شاد و آروم تر باشه! همه خودشون هزار برابر بیشترش را بلدند.» اینجا چند نمونه از همین خوبی های کم خرج، ساده که دل دردمندان جامعه را شاد می کند و حس می کنند که فراموش نشده اند را با هم مرور می کنیم به روایت تجربه شهروندانی که خودشان آن شیوه را امتحان کرده اند و راضی بوده اند.


موقع خانه تکانی، فرصت خوبی برای بخشندگی است

برکت خانه تکانی ما!

کنار مخزن، یک کیسه زباله تفکیک شده گذاشته اند. از دسته مخزن هم یک مشع آویزان شده که روی آن نوشته: لازم داری، بردارش؛ ما توئه! «حسن» آقا که از اهالی محله ای در جنوبغرب تهران است، شیوه خودش را دارد برای کمک به طبقه ای از جامعه که از نظر او دردمندند: «این ایده مال همسرمه. یک سال که خانه تکونی می کردیم و کلی خرده ریز داشتیم که دیگه لازمشان نداشتیم اما سالم بودن، همین جوری نظافت، بسته بندی و مرتبشون کردیم. مخزن زباله خیلی نزدیک خونه ماست. بسته ها را با کمی فاصله که آلوده نشه گذاشتیم، نزدیکش. من رفتم سرکار. پنجره خونمون به کوچه و اون مخزن دید داره. خانمم دیده بود که کمتر از یه ساعت یه مرد جوان زباله گرد با کلی ذوق بسته ها رو برده بود.»


جمله هایی که روح را تغذیه می کند!

یک کم نمکش کم شد؛ شما ببخش!

از لقمه های مهربانی شان هم می گوید: «متأسفانه بعضی از زباله گردها، معتادایی اند که با این کار می خوان خرج مواد مخدر یا خوراکشان رو تأمین کنن. ما هر وقت غذا می پزیم، اضافه اش را همان وعده توی ظرف می ریزیم. با یه کم نون و قاشق یکبار مصرف می ذاریم کنار مخازن زباله. اگه خدا قبول کند بعضی وقتام یه دونه میوه نوبرانه و فصل می گذاریم اگر باشه و بتونیم.» درباره انگیزه شان قشنگ توضیح می دهد: «از قدیمی ها، شنیدیم بعضی وقتا یه لقمه نون می تونه آبروی کسی را حفظ کنه. ظاهر ماجرا ساده است. یه لقمه ماکارونی، الویه یا حتی نون و پنیر اما شاید کسی با همان لقمه سیر شد و دست به خطایی مثل دزدی نزد!» خانواده ای که سرپرست خانوارش همین مرد جوان و کارگر است، روی لقمه ها جمله محبت آمیز هم می گذارند: «دخترم بعضی وقتها نقاشی می کشه و کنار لقمه می گذاریم. چند جمله ساده هم می نویسیم که هر کس خواست غذا را بخوره، حالش هم خوب بشه. همین 2 روز پیش روی لقمه کوکو سیب زمینی نوشتیم: یک کم نمکش کم شد؛ شما ببخش! عمداً جمله هایی رو می نویسیم که نیازمند حس کنه، مهمون سفره یک خانواده شده نه حس دیگه ای. حال دلش با خوردن غذا خوب بشه. شکم که با یک لقمه کمتر یا بیشتر بالاخره سیر میشه.»


بانوان سرپرست خانوار و مشاغل سخت مانند کار در منزل!/// عکس تزیینی از خانه تکانی

شوهرم رفت؛ مشکلات شروع شد!

بانویی میانسال حوالی میدان حسن آباد، روی یک صندلی تاشو می نشیند لیف، اسکاچ و زیرلیوانی می بافد. قیمت اقلامش خیلی خوب و ارزان و بنابراین «مدینه خانم» همیشه سرش شلوغ می شود. بعضی هم می آیند، سفارش می دهند و می روند. خودش خیّر نیست اما خیر و محبت کسی در زندگی دست او را گرفته و می گوید: «همسرم کارگر ساختمان بود. روماتیسم شدید و مشکل قلبی داشت. به رحمت خدا رفت. من موندم و 2 بچه. وضع مون معمولی بود. محتاج کسی نبودیم. اما چون همسرم بیمه نبود و حقوق بازنشستگی و… نداشت 2،3 سال بعد از فوتش مشکلات مالی مون شروع شد. خونه از خودمان نداریم. منزل یکی از اقوام با اجاره خیلی کم نشستیم. یعنی همون مبلغ کم را هم خودم اصرار داشتم، بدم وگرنه که نمی گرفت و نیتش فقط کمک به ما بود. من خواهش کردم، بگیره تا بچه ها فکر نکنن محتاجیم. توی خونه نماز می خوانم بالاخره که باید راضی باشن.»


مهارت هایی که آبرو می خرند

آدم خوب و خدا هم هست!

همین طور که زنجیره می زند تا لیفی با نخ ضخیم توسی رنگ ببافد، حرف هایش را ادامه می دهد: «می رفتم خونه مردم کار می کردم. دیدم اما به روحیه من نمی خوره اصلاً. یه روز توی مسجد محله کلاس بافندگی گذاشتن. رفتم یاد گرفتم. مربی مون ماجرای زندگیم را فهمید. هر ماه یکی از اقوامش حمایتمون می کنه. پول ابزار و کاموا را می فرسته. مغازه دار هم هوامو داره؛ ارزون تر حساب می کنه. پولی برای مواد اولیه نمی دم برای همین قیمت هامون خوبه و مشتری زیاده.» زندگی اش کم سخت نیست اما دلایلی باعث شده، دوام بیاورد: «به جز این توی خونه هم خیاطی می کنم. دستگیره و این جور چیزای ساده می دوزم همه اش. شکرخدا لنگ نمی مونیم. خدا می دونه چقدر دعا به جون اون جوونی می کنم که این جوری دستمو گرفته. مربی مون میگه شرکت نفتی هستش و دستش به دهنش می رسه. خدا بیشتر از اینا بهش ببخشه. عیدم پول می فرسته برای بچه ها لباس نو بخرم. می خوام بگم درسته، مشکلات هست اما آدمای خوب و خدای مهربونم هست.»


لذت همسفری با رانندگان حلال خور و پاکدست

کرایه ماشین بیسکوییتی!

نام حاج خانم «احمدی» برای آن هایی که در محله راه آهن امانتشان را به دست او می سپرند، نام آشنایی است. زنی که توی خانه یک دختر معلول دارد اما تر و خشک کردن این دسته گل هم باعث نشده از قافله نیکوکاری جا بماند. ماجرای خیّر بی نام و نشان شدن او و همسرش را توی تاکسی، زنی جوان برایم تعریف می کند. درست همان موقع که راننده تاکسی که پول خرد ندارد تا بقیه پول مسافر را بدهد، یک بسته بیسکوییت کوچک از دخل بر می دارد و می دهد به دستش. مسافر میانسال می خندد و می گوید: «ما فکر می کردیم فقط بقالی به جای بقیه پول اینجوری جنس می ده نگو به تاکسی هم رسیده. نمی خواد، حلالت برو حاجی جون!» راننده اما می گوید: «من مسافرکشم نه دِین کش! حوصله مدیونی قیامت ندارم. بگیر و حلال کن.»


در کار خیر باید حواس جمع بود تا خیانت در امانت نشود

از پدرم قرض گرفت وقتی پول داشت!

خانمی که نزدیک من نشسته، می گوید: «خانوادگی حلال خورن. خانمش هم من می شناسم. توی مسجد، هیئت و هر مجلسی که توی محله باشه. به مردم رو میزنه، پول جمع می کنه. لباس سالم، موادغذایی و لوازم دست دوم هم قبول می کنه. با رفقاشون موادغذایی می خرند برای چند خانواده! با کمک مردم همین چند وقت پیش برای یک دختر که پدرش فوت شده بود، جهیزیه جور کردن. یه آقایی همسایه ماست. خیلی نسیه گرفته بود و نمی تونست پرداخت کنه. با کمک هم حساب دفتری اش را پاک کردیم.» بعد صدایش را پایین تر می آورد، هرچند لازم نیست چون پیرمرد سمعک به گوش دارد. خانم همسایه که ساک دستی خرت و پرت ها که به اندازه یک نفر جاگرفته را محکم نگه داشته تا جای من تنگ نباشد، می گوید: «یه محله دعا به جون این زن و شوهر می کنن. من کِی بهشون ایمان آوردم؟ وقتی حاجی اومد برای عمل دخترش که معلوله از پدرم پول قرض بگیره. همون موقع یه مبلغ خوبی دست خانم احمدی بود از همین کمک های مردمی اما به امانت خیانت نکردن. کی می فهمید؟ همان پول را خرج می کردن چند ماه بعد بر می گردوند اما نه! چشم و دل این خانواده خیلی سیرتر از این حرفاست.»


بعضی حساب دفتری مقروضان نسیه را پاک می کنند

روزی که زوری نمی شود!

لاله گوش آقا نعمت؛ راننده تاکسی سرخ است. مدام دستش را به گوشش می برد و سمعک شل و وارفته را روی گوشش محکم می کند تا درست بشنود و از مسافر جانماند. همه چیز گویاست؛ یک نفر همین قدر حلال واری کار می کند. چشم به پول مردم ندارد و توی خط مدام گاز نمی دهد تا مسافر ماشین جلویی را قاپ بزند و سوار کند. از پشت صندوق ماشین صدای تلق تلق می آید. قرار است با همین خانم مسافر که همسایه شان است، چند تکه لوازم دسته دوم اما سالم را ببرند برای خانواده ای که تازه خانه شان سوخته. آقا نعمت، همان قدر که به روزی خودش راضی است توی راه هم مسافر سوار می کند تا وسط کار خیر برای بقیه شرمنده زن و بچه خودش هم نشود. به مقصد می رسم اما دلم نمی خواهد از این تاکسی بهشتی دل بکنم.


وقتی کمک های کوچک مردمی، جهیزیه می شود

می خواهم وعده مصاحبه بگیرم اما راننده دوست داشتنی می گوید: «یه وقت یکی از اونایی که کمکشون کردیم و صد البته که ما فقط واسطه بودیم، ببینن ناراحت میشن که نکنه از اونا حرف زده باشیم. آبروی مردم از همه چی مهمتره!» خیلی راحت می توانم قانعش کنم که قرار نیست اسمی از کسی ببرد یا آبرویی برود و… اما دلم اجازه نمی دهد. دنیای خیّر مسافرکش باید همین قدر دست نخورده باقی بماند! به قدر همین یک مسیر از او یاد گرفته ام: «روزی با زور نمی رسه که اگه می رسید اسمش می شد، زوری نه روزی!» سخت است، چشم پوشی از گفتگو با مردی که هرکدام از جمله هایش دنیای قشنگی است اما حیف فتح نشدنی…

پایان پیام/خبرگزاری فارس

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا